درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
نسکافه داغ
اینجاهمه چی در هم
عکسی برای دوستان لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید. عکس خودمه هر چی می خواهی ببینش ادامه مطلب ...
حباب!وقتی یکی با توهمات خودش خوشه و این توهما ضرری به کسی نمی رسونه و فقط باعث خوشی خودش میشه, اصلا انصاف نیست که سعی کنی بهش بفهمونی که همه ی اونا مزخرفن و باید از دنیایی که واسه خودش ساخته دل بکنه و واقعیتو قبول کنه...بذار به حال خودش باشه... دنیای قشنگ اون بدون اونا نابود میشه.....چرا باید راضی به از بین رفتن دنیای یه آدم-هر چند یه دنیای ساختگی- باشی؟ اما اگه شروع کرد به مزاحمت ایجاد کردن واسه بقیه و دنیای ساخته شده توسط خودشو به بقیه تحمیل کردن و تجاوز کردن به دنیاهای بقیه, باید در کمال بی رحمی یه سوزن بگیری دستت و اون حباب ساخته شده بالا سر طرفو که همه ی چرندیات زاییده ی ذهنش توشه بترکونی و بعد بشینی و زجر کشیدنشو تماشا کنی!!
زندگی کنهنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم ...ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ... روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش. من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم: همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟ گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه
گفت و شنودمی گویم: نمی گذارد زندگی کنم.
می گوید: تقصیر خودت است. جلوش نمی ایستی. همه چیز دست خودت است. می گویم: دست من نیست. می گوید: حق تو است. می گویم: حقم را با قدرت از من ربوده است. چرا که او قوی تر است. و اینجا هم جنگل! می گوید: تو هم قوی باش. می گویم: نیستم. می گوید: بشو. می گویم: زمان می برد. جوانی ام را می برد. می گوید: .... چه می تواند بگوید؟ او که جای من نیست.
می دانید داستان ” گربه را دم حجله کشتن” چیست؟ گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار….
|
|||
![]() |